ضعیف شدن. از تن خرد شدن: پس نه مقری تو که ملک خدای هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست. ناصرخسرو. شکر است آب نعمت و نعمت نهال اوست بی آب خوش نهال نگیرد مگرکه کاست. ناصرخسرو
ضعیف شدن. از تن خرد شدن: پس نه مقری تو که ملک خدای هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست. ناصرخسرو. شکر است آب نعمت و نعمت نهال اوست بی آب خوش نهال نگیرد مگرکه کاست. ناصرخسرو
خستگی و کوفتگی (اعضای بدن و غیره) ، درماندن در رفتار از سستی، دچار اضطراب شدن: چشم چون بستی ترا تاسه گرفت نور چشم از نور روزن کی شکفت. مولوی (مثنوی چ خاور ص 80)
خستگی و کوفتگی (اعضای بدن و غیره) ، درماندن در رفتار از سستی، دچار اضطراب شدن: چشم چون بستی ترا تاسه گرفت نور چشم از نور روزن کی شکفت. مولوی (مثنوی چ خاور ص 80)
لهجه و صورتی است از مصدر مرکب از سرگرفتن بمعنی اعاده کردن و دوباره انجام دادن کاری: برخیز و نماز باسرگیر. (تفسیر ابوالفتوح). و نماز باسرگرفت. (تفسیر ابوالفتوح). و نماز باسر باید گرفتن. (همان کتاب). و رجوع به گرفتن شود
لهجه و صورتی است از مصدر مرکب از سرگرفتن بمعنی اعاده کردن و دوباره انجام دادن کاری: برخیز و نماز باسرگیر. (تفسیر ابوالفتوح). و نماز باسرگرفت. (تفسیر ابوالفتوح). و نماز باسر باید گرفتن. (همان کتاب). و رجوع به گرفتن شود
برگزیدن و به دوستی خود درآوردن. دوستی و محبت کسی را به خویش جلب کردن: فلانی باآب حمام دوست می گیرد. (یادداشت مؤلف) : گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس. سعدی. دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی. سعدی. دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی. سعدی. - امثال: دوست گیری دگر ز دست مده عهد را عادت شکست مده. اوحدی (از امثال و حکم). ، دوست داشتن. دوستی کردن. محبت یافتن به. به دوستی اتخاذ کردن. (از یادداشت مؤلف). عشق ورزیدن: گرم دشمن شوی یا دوست گیری نخواهم دست از دامن گسستن. سعدی. به این خوبی که آفتاب است نشنیده ام که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی) : اطباء، دوست گرفتن کسی را. (منتهی الارب). - دوست گرفتن چیزی را، علاقه و محبت بدان یافتن. بدان تعلق خاطر پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف). ، دوست شمردن. دوست پنداشتن. دوست انگاشتن. (یادداشت مؤلف). - به دوست گرفتن، دوست شمردن. به حساب دوست و یار در آوردن. در عداد دوستان انگاشتن: کسی را که دانی که خصم تو اوست نه از عقل باشد گرفتن به دوست. سعدی (بوستان)
برگزیدن و به دوستی خود درآوردن. دوستی و محبت کسی را به خویش جلب کردن: فلانی باآب حمام دوست می گیرد. (یادداشت مؤلف) : گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس. سعدی. دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی. سعدی. دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی. سعدی. - امثال: دوست گیری دگر ز دست مده عهد را عادت شکست مده. اوحدی (از امثال و حکم). ، دوست داشتن. دوستی کردن. محبت یافتن به. به دوستی اتخاذ کردن. (از یادداشت مؤلف). عشق ورزیدن: گرم دشمن شوی یا دوست گیری نخواهم دست از دامن گسستن. سعدی. به این خوبی که آفتاب است نشنیده ام که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی) : اطباء، دوست گرفتن کسی را. (منتهی الارب). - دوست گرفتن چیزی را، علاقه و محبت بدان یافتن. بدان تعلق خاطر پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف). ، دوست شمردن. دوست پنداشتن. دوست انگاشتن. (یادداشت مؤلف). - به دوست گرفتن، دوست شمردن. به حساب دوست و یار در آوردن. در عداد دوستان انگاشتن: کسی را که دانی که خصم تو اوست نه از عقل باشد گرفتن به دوست. سعدی (بوستان)
در تداول عامه، دم در و بیرون خانه و خانه همسایه: رفتن دختر به در و همسایه خطاست، باشندگان بر در خانه و همسایگان: در و همسایه از فریادهای دائم آنان به امان آمده بودند
در تداول عامه، دم در و بیرون خانه و خانه همسایه: رفتن دختر به در و همسایه خطاست، باشندگان بر در خانه و همسایگان: در و همسایه از فریادهای دائم آنان به امان آمده بودند
کاسه نواختن. کاسه زدن: و تمامت پادشاه زادگان و نوینان بر موافقت او جوک زدند، باتو کاسه گرفت وخانیت را در محل خود قرار داد. (جهانگشای جوینی). ساقی بصوت این غزلم کاسه میگرفت میگفتم این سرود و می ناب میزدم. حافظ. در این کاسه گفتن ایهام بشراب خوردن هم هست ولی کاسه گرفتن در اصل همان نواختن کاسه است. رجوع به کاسه وکاسه زدن و کاسه گاه و کاسه گر و کاسه نواز در ذیل کلمه آهنگ شود
کاسه نواختن. کاسه زدن: و تمامت پادشاه زادگان و نوینان بر موافقت او جوک زدند، باتو کاسه گرفت وخانیت را در محل خود قرار داد. (جهانگشای جوینی). ساقی بصوت این غزلم کاسه میگرفت میگفتم این سرود و می ناب میزدم. حافظ. در این کاسه گفتن ایهام بشراب خوردن هم هست ولی کاسه گرفتن در اصل همان نواختن کاسه است. رجوع به کاسه وکاسه زدن و کاسه گاه و کاسه گر و کاسه نواز در ذیل کلمه آهنگ شود
نواختن کاسه، ضرب گرفتن: (ساقی بشوق این غزلم کاسه میگرفت میگفتم این سرود و می ناب می زدم)، (حافظ)، سرودن و نواختن کاسه گر خواندن نوای کاسه گر: (حالت سرو چنانست که ذوقی دارد نفس بلبل و آن دبدبه کاسه گری) (نجیب جرفادقانی)، کار خانه و دکانی که در آن کاسه و بشقاب و آوندهای چینی سازند. یا فوت کاسه گری. دقایق یک فن رموز یک هنر. یا بلند بودن (دانستن) فوت کاسه گری. وارد بودن به دقایق امری آگاهی از پیچ و خم های عملی
نواختن کاسه، ضرب گرفتن: (ساقی بشوق این غزلم کاسه میگرفت میگفتم این سرود و می ناب می زدم)، (حافظ)، سرودن و نواختن کاسه گر خواندن نوای کاسه گر: (حالت سرو چنانست که ذوقی دارد نفس بلبل و آن دبدبه کاسه گری) (نجیب جرفادقانی)، کار خانه و دکانی که در آن کاسه و بشقاب و آوندهای چینی سازند. یا فوت کاسه گری. دقایق یک فن رموز یک هنر. یا بلند بودن (دانستن) فوت کاسه گری. وارد بودن به دقایق امری آگاهی از پیچ و خم های عملی